سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کتاب دوستش داشتم

دست در دست هم پاریس را زیر پا گذاشتیم.

از تروکادرو تا جزیره ی سیته در امتداد رود سن رفتیم.

عصر فوق العاده ای بود.هواگرم بود و نور ملایم.

خورشید خیال غروب کردن نداشت.

مثل دو توریست بودیم:بی خیال،شگفت زده.

کت ها روی شانه و انگشت ها گره خورده در یکدیگر.

شهرم را دوباره کشف می کردم.همه چیز رنگی از خیال داشت.

نه این زندگی زندگی واقعی بود و نه آن جا پاریس واقعی.

تازه فهمیده بودم خوشبخت که باشی،زندگی چه حال و هوایی دارد...



[ جمعه 96/2/29 ] [ 3:8 عصر ] [ طاهره احمدی ] [ ]